دریچه | |||
صبح بود
من درآن نم نم عشق
به کبوتر گفتم:
تو چرا عاشق پروازی؟
گفت: چون آزادم
و در آهنگ قشنگ پرواز
طعم آزادی را
با وجودم درک کنم
و خدا را شکر کنم
غم وجودم را بلعید
تا سر انگشتانم رفت
به خودم گفتم:
قلب! از کار بیفت؛
چشم! دیگر نبین؛
گوش! دیگر نشنو.
که تو بیماری و سخت آزرده
که تو زندانی و او آزاده
که تو در اوجی و او در معراج.
چه گذشته بر من؟
من چرا می جوشم؟
من چرا می بینم؟
من چرا می شنوم؟
و چرا در غربت،
به نوک چلچله دقت دارم؟
و چرا می تپد این قلبم،
اگر مرده ام؟
دست و پایم
غل و زنجیر است.
قلب بیمارم
همچنان می جنبد،
همچنان می کوشد.
و من از اوج به معراج خدا
با تمام اخلاص،
می شوم آزاد.
پاره خواهد شد، زنجیرها
و من اکنون می فهمم
که کبوتر، چه گفت.
پاییز 81
زهرا لطفعلی زاده
7860:کل بازدید |
|
32:بازدید امروز |
|
0:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
لوگوی خودم
| |
فهرست موضوعی یادداشت ها | |
شعر[9] . شعر[6] . | |
بایگانی | |
آرشیو یادداشتها شعر | |
اشتراک | |